ما تمام نمی شویم !




هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند  

و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازی گرفته ای ! 

با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 

تو بچه هستی ، اما بازی کردن را دوست نداری . هیچوقت دوست نداشته ای . تو فقط میخواستی که بمانی ، که حبست نکنند در آن پستوی تاریک و نمور .


هی گریه نکن دختر ! من میدانم . 

من مثل او نیستم . 

من تو را واقعا دوست دارم .

آنقدر که می توانم خودم را‌ تصور کنم ، وقتی که تو هستم و‌ می شنوم که می گویند بچگانه هایت از کنترلشان خارج شده ، که باید ردت کرد بروی‌ ، و تصور کنم که به جای تو می‌ آیم در اتاق ، جیغ میکشم و اشک می‌ریزم و شعرهایم خیس می شوند .


حرف زدی ؟ نه ! 

شعر خواندم . 

من شکسته شده بودم. 

شعر خواندم . 

اشک ریختم . 

سهراب و مهدی و فاطمه را گذاشتم جلویم . 

سهراب را که باز کردم آمده بود

  می کنم تنها ، از جاده عبور 

دور ماندند ز من آدم ها 

سایه ای از سر دیوار گذشت، 

غمی افزود مرا بر غم ها . » 

خواستم بخوانمش ، نشد .اشک هایم امان نمی دادند 

سهراب را بستم ، فاطمه را برداشتم و اولین چیزی که باز شد را برایش خواندم . 

خواندم که بفهمد چه کرده. 

که بفهمد چه چیزی را کشته است .

با آن چشم ها به من نگاه نکن! مرا میترسانی ! تو مرده ای .


تو را کشتند بچه !


مهدی فریاد میکشید .‌

مهدی مرا خوب می شناخت . هر صفحه اش می دانست که چه می گذرد . می دانست امشب که تمام شد ، درست وسط همین اتاق کذایی چاله ای می کنم ، جنازه ات را پرت می‌کنم آن تو و رویت خاک می ریزم و می میرم

گفته بودم که احمق نشو ، گفته بودم که دل نبند ، گفته بودم که این ها احساست را نمی فهمند ، که تو را می کشند ، که می میری ! که نفس میکشی ، راه میروی ، اما می میری گفته بودم و گوش نکردی  



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبسایت غلام نبی پارساپور mohammadsabz pinkcodeshop مدرسه مجازي زینب 1377 Nika Language School webinow یک دانشجو معلم tourist2 گنجینهٔ فایل